و خلاصه رسیدیم
تندیس بزرگ ، تنها سری سفید بود
با چشمانی که قبل از خودش
و ضجه های دوردست ، در دست های ما :
هیچ چیز
بهتر از هیچ چیز نیست ...
غربت آویشن در جاده های ابریشم ،
صاعقه ای که قهوه را قهوه ای می کند
می نشاند به زیر پلک
و این جا ، این جایی یک در
با لولای نیلوفر و باران
که از هزاره های دور
هزار تن ، تن ها
بر لوح زمین تنت را می تنند
و تمام نشده ، نمی شود
تا پنجره را بازگذاشته باشد یک ماهگی ام
و کلاغ کلاغ پرستو بیاید ، بخورد به صورتم
و طعم شیر بگیرد هر که با من حرف می زند .
_ « رودُم وای ... رودُم ...
سرو کنارُم ...
چشمه زارُم ... وای ... ! »
از قبرستان پیاده برگشتم
دیگر بهزاد ی نداشتم
روحی سفید که تنها حسرتش
طعم بادام تلخ بود و
گریستن در صبح دی ماه ...
_ « رودُم وای ... ! »
و جوجه ای زرد که نوک می زند به دنیا ، به ما
مادری در درون خود دارد
که همان جا ذبح شده - اما
همین طور هی قدقد و هی تخم ، هی ادا ...
این کوه نمی گذارد خود را ببینم ،
آینه را باز کنم ، سرم را
و وروجک ها را گوشمالی دهم در حلقه ی بودا
_ « ببخشید اگر در وسط سکوت شما
سکوت آوردم
آخر این بچه های تخس ... »
دی ماه بود
بی شکل تر از تمام شکل ها
جنتلمنی که موی دماغش را رنگ می کند
و درست در وسط « پرسونا » ی برگمان
برف می فرستد ، راه را می بندد ، برق را می برد ...
شاه خسته ای که سال ها
بر گردن فرنگیس _ مادر بزرگم _ نشسته
و با هیچ سودی چشمان خالی اش
تا انتهای خالی
انباشت سوانح و شیشکی ...
و سرانجام رسیدیم
میدان بزرگی که دورش مجبوری بگردی
و دست و بالت را رنگی کند
زندگی این ، زندگی آن
و دگمه ی پای راستم
که لعنتی همیشه خراب است
گیر می کند ، گیر می دهد و می افتم
اما کودکی یک ماهه لج کرده شیر نمی خورد
مردگی را بهانه آورده
و دانه دانه اشک آن قدر جمع کرده
که نهنگی سفید در اقیانوس آرام
از آب سر درآورد و به آب رفت
و نامش همین طور
معطل کسی که تمام نام ها را دانسته
و طفره می رود از نام خودش .
آن جاست ، ببینید !
پادشاه چشم زن ها
در تاریکی مطلق .
این وبلاگ از وبلاگ زیر به این مکان آمده است :
و از این پس مطالب مرا در این جا خواهید خواند .
مسافرت بودیم و خوش گذشت
کوه گذشت و دریا و کمی آسمان هم ...
در جاده اسبی به ما حمله ور شد
و بعد از یک دعوای مفصل ، نوشابه ی تگری
تو را پرت کرد به بین النهرین
که لااقل بت ها فرمایشاتی نداشتند
(امتحان کرده اید؟ )
شگون ندارد ناخن بجوی دختر !
نیشت را ببند !
این قدر هم نرو زیر باران
حرف در می آورند
آخر یک آدم با 40 کیلو وزن و
سودای عوض کردن این دنیا ؟
کارمند با برگه ی مأموریتش
به خانه رفت برای سکته
و از پسری که می دوید اگر بگویم
انگار که هیچ نگفته ام
که شال گردن همین طورها استعفا می دهد
تا برود ، برود جای دیگری جر بخورد .
راستی چه طور می شود در سرنوشت یک کوچه
فحش نباشد ، چشمک نباشد ؟
در سفر ، در حضر و در پیراهنش حتا
راننده یک قسم بود
سوگند خودش به خودش
که لااقل تا قبل از استحاله در بطری
او را هل ندهند .
می رفتیم و مثل همیشه
پوشک دهانی نایاب بود
از بس که اهل فن هست و
مصاحبه های جنجالی :
" کچلی که عیب نیست
باید که آدم دلش پر مو باشد ! "
می رفتیم و بر پیش و پس تک پوشم :
" کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند ... " (1)
و تدبیرهای چاک چاک
این ور و آن ور ، سفید سفید
که با جلد گوسفندی کوچه غلط می دادند
و از عابران بی خودی متبسم
دل ابرها که دیگر نگو !
یعنی که مسافرت بودیم و خوش گذشت .
1. از اخوان ثالث
سبیل من میزان نیست
و همین تعادل دنیا را به هم خواهد زد .
حالا تو چه می گویی اگر از همین عصر
خورشید کج را نشان بدهم
و یخ های لای پرونده ها را
که قطره قطره آب می شوند ؟
آسمان پاریس را
که آن قدر تعریفش کرده ای
مگر نه این که یک در چوبی نجات داد
که هیچ متعلقاتی نداشت ؟
من سوررئالیست یک موش هستم
که خیال می کند دمش را شناخته - اما
راستی این آژان ها
عجب سبیل مرتبی دارند .