می گویی نه از خودش بپرس
صبح، این جاست
که خیره به برگ های بَرنده در دستت
برگ خودش را قاطعانه بر زمین بکوبد.
و تو پیش از آن که
سر در « انسان» فرو کرده،
چشم های نافذ « بوعلی» را
به چشم خانه ی خود گیری
جلد خالی لاک پشت و گام شکم دریده
شلوغ می کند چهره ات را.
من به تو حق می دهم که بگویی
ستاره چشمک دارد،
آفتاب، شگردِ نور خودش را
و ماه، مسؤول ادامه ی کودکان است
اما وقتی که در زیر این کت و شلوار
که در خیابان راه می رود،
خرید می کند، عشق می ورزد
چیزی جز بادی صورتی نیست
دیگر چه گونه می توانم من
شیر قهوه ی خود را
در این فرصت صد ساله بنوشم؟
*
صبح برای یاد آوری همین چیزهاست
که این قدر زود
بر تو و فتوحاتی
که لای ناخن و دندان تو گیر کرده
چتر می گشاید
تا کسی به یاد آورد
که در آفتابی ترین روز جهان هم
سایه ای نداشته است.