آقاي خواجات عزيز
شعري را براي رفع سو تفاهم بعضي از دوستان عزيزم تقديم به شما مي كنم
در طلا آويز دست گرم شاليزارتابستان-مي رقصيدمست چون آتشبه سوز بادِ عصيان وار-مي لغزيددر ترنم هاي شور آهنگ تو - اين خاکفقط درويش يک زخمه ستبه ناز رفتنت در صبح- آه حسرت مي کشم من- آهنوايي نيست در اين متروک دم اساي شهر غمبه صحن خلوت مهتاب مي مانم- به حس گيج و پرت ابرچاک چاک ساعت تنهاي ام بي توديده ام هر لحظه خون پالابغض من از درد هم بالااين نشان ِ بي کسي را با کدامين ابر سرخ اندود خواهي گفت؟؟؟صحنه اي بس ناتمام درد است چشم بي خوابت -وليکنسينه از پرواز قلب تو تهي کرد چشم سبز آراي ِ اين جنگلشب به داغستان چو مهتابم-اگر ديدي که کس خلوت گذار جاده اي داردبدان عاشق وفادار استمن که جان را پر تلاطم از تو روح انگيز مي کردمکجايي دشت من خانه سراي پر زمينا وار تو هر دممن تو را اي باد سحر انگيز عيسي دم -کجا يابمتو اي غايب ترين حاضر- براي ديده ي نا ديده ي مردممن به سان هاي , و ,واي سيلي امواجعطش اواز مي کوبم به نقش موجصدايت مي زنم -آيبي ني نوازان گرم خيزر هاي مردابمتو اي خورشيد پيچک چهره ي بي مرزچشمه اي برخيز هان چشمه اي برخيز و طوفان کنغبار تيرگي را از نگاه بستر بي روددريا کنساحل بي رقتم پوسيد از هنجار درد افزاي اين نامحرمان شهردر طلا آويز دست گرم تو غرقمرسته چون خسته نثاري چشم خوابم در خيال توست قصه ام پايان نخواهد يافت...فضاي بي کران روزگاري خوشنثارت بادتغزل رنگ گفتم حرف - اين حديث نامرادي راوليکن در نيمايي ست شعر آبي درياکه کس را چشم (ديدن) نيست ولي تا ناي (گفتن)هست مي گويم سياهي هاي شب اندوه چشمانتقصه اش پايان نخواهد داشت
قريه اي در خشکبيجار(گيلان)ااواخر مرداد 86